هانيهاني، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

لبخند زيباي خدا

مروري بر خاطرات تا 2ماهگي

١٩ اردیبهشت عمو جواد از پشت تلفن تو گوشت اذان و اقامه گفت.  صبح یه روز قشنگ خردادی وقتی باهات بازی میکردم برای اولین بار خندیدی. هفته هشتم تولدت بود،وقتی باهات حرف میزدم  با دقت نگام میکردی و بعد برای اولین با صدای قشنگت به حرفام واکنش نشون دادی و دل مامانتو بردی. عاشق این هستی که با هات حرف بزنیم و تو هم با دقت گوش کنی انگار واقعا میفهمی چی میگیم. با نگاهت آدما رو دنبال  میکنی . وقتی خوابت میاد دستاتو مشت میکنی . معمولا تا ظهر میخوابی (فقط برای بنزین زدن بیدار میشی).وقتی سر ظهر دیگه خوابت نمیاد و همش دست و پا میزنی با قربون صدقه رفتن های من چشمای خوشگلت رو باز میکنی و میخندی البته اکثرا تصویر بدون صدا.صداتم ا...
10 مرداد 1390

دعا

هاني عزيزم برايت ازطلاتختي...مسيري روبه خوشبختي... برايت عمرنوحي را...وقارهمچوكوهي را... برايت صبرايوبي...حياتي مملوازخوبي... برايت شادبودن را...فقط آزادبودن را... رفاقت را صداقت را محبت را دعا كردم.                                                                &n...
10 مرداد 1390

اولین پیاده روی

صبح یه روز گرم تابستون وقتی هانی ٢ماه و١٦روزش بود من، یعنی مامان هانی اونو برای پیاده روی بردمش بیرون.نگران از این بودم که نکنه وسط راه گشنه اش بشه یا کثیف کنه.خدارو شکر طی ١ساعتی که بیرون بودیم هیچ اتفاقی نیفتاد آخه آقا هانی قصه ما از تو کوچه خوابید تا برگشتیم و جلوی در بیدار شد. ...
4 مرداد 1390

واکسن 2ماهگي

هر روز که میگذشت و به ١٨تیر نزدیکتر میشدم استرسم بیشتر میشد. روز  واقعه این وضعیت به اوج رسید.انگار اولین روز مدرسه رفتنش بود که اینقدر نگران بودم.همراه باباي هاني شال و كلاه كرديم و راه افتاديم.وقتی وارد سالن مرکز بهداشت شدم نی نی های کوچولو رو دیدم که برای سنجش شنوایی اومده بودن اونجا فهميدم که پسرم تو این ٢ماه چقدر بزرگ شده .نمیدونم چرا وقتی وارد اطاق شدیم قلبم اومد تو دهنم!!پزشک مرکز هانی رو قد و وزن کرد......قد:٦٠cm ......وزن:5200g قطره رو با كج و كوله كردن دهنش خورد و هيچي نگفت اما وقتي واكسن هاشو زدن جيغش به جاي پاره كردن گوش فلك دل منو پاره كرد.بغلش كردم تا آروم بگيره اما دردي كه پسر نازم ميكشيد خيلي بيشتر ...
29 تير 1390

قدم نو رسیده مبارک

سلام ١٨/اردیبهشت/٩٠ یکی از بهترین تاریخ های زندگیمه عین تاریخ تولد خودم.ساعت ٢١:٤٠  تو بیمارستان نیمه شعبان خدا یه امانت ارزشمند بهم سپرد و من هم بهش قول دادم تا نهایت جونم ازش مراقبت کنم.خیلی خوشحال بودم که مادر یه کوچولوی سالم و زیبا شدم اما نمی دونستم چقدر دوستش دارم.نمی دونستم چقدر بهش وابسته شدم.نمی دونستم وقتی نبینمش دلم براش تنگ میشه یا نه.اما وقتی میدیدم برای خوردن غذا نمی تونم تنهاش بذارم یا وقتی یه پشه کوچولو رو پتوش نشست و من با چنان حرصی کشتمش که انگار یه دیو سراغ پسرم اومده بود یا وقتی شبها خواب بود و من بیدار و به چهره نازش نگاه میکردم و لذت میبردم فهمیدم که چقدر به این کوچولوی چند روزه وابسته شدم.اون...
29 تير 1390

لالایی

گنجشک لا لا     سنجاب لالا    آمد دوباره مهتاب لا لا     لالالالایی لالالالایی   لالالالایی    لالالالایی گل زود خوابید مثل همیشه    قورباغه ساکت     خوابیده بیشه    گل زود خوابید مثل همیشه     قورباغه ساکت خوابیده بیشه    لالالالایی    لالالالایی   لالالالایی    لالالالایی                           جنگل لالالا ...
29 تير 1390